حکایت دختر ۱۷ ساله از زندگی اش در کلانتری ۱۱ مشکین شهر / تنهايي بهتر از گدايي محبت است
همه چيز از آن شب پاييزي شروع شد، کسي که فکر مي کردم هميشه دستم را براي بلند شدن از زمين گرفته، زمينم زد؛ آنقدر محکم که صداي خرد شدن استخوانهايم را با تمام وجود شنيدم و شکستم.
به گزارش مشکین سلام به نقل از پايگاه خبري پليس،”ستاره” دختري ۱۷ ساله در دايره اجتماعي کلانتري ۱۱شهرستان “مشگين شهر” اين چنين از زندگيش گفت:
براي فردا امتحان داشتم و آن شب سخت مشغول درس خواندن شدم ، مادر قرار بود از مادر بزرگ پرستاري کند چون حالش خوش نبود و نياز به مراقبت داشت.
من بايد طبق معمول با “فريد” (ناپدريم) تنها مي ماندم، از خيلي وقت پيش حس بدي به او داشتم و از تنهايي مي ترسيدم؛ زيرا مثل سابق حس پدرانه به من نداشت و به دنبال فرصتي براي نزديک شدن بود و من از وي فرار مي کردم.
آن شب هر چه اصرار کردم و بهانه آوردم، مادرم قبول نکرد همراهش باشم و دليلش اين بود که خانه مادر بزرگ محيط مناسبي براي درس خواندن نيست؛ چون يک اتاق داشت و مادربزرگ آنجا استراحت مي کرد.
تلاشم بي نتيجه شد بعد رفتن مادر دلشوره عجيبي سراغم آمد که نمي توانستم حواسم را جمع کنم، ترسيدم و در اتاقم را قفل کردم ولي باز نتوانستم به درسم ادامه دهم، خودم را به خواب زدم تا بيدار نباشم باز هم فايده اي نداشت؛ خدايا کي صبح مي شود؟…
يک مرتبه “فريد” از پشت در مرا صدا زد جوابش را ندادم تا فکر کند که خوابم ولي دست بردار نبود، “فريد”خوب مرا مي شناخت که شب امتحان به اين زودي نمي خوابم.
“فريد”از پنج سالگي پدرم بود و شاهد لحظه به لحظه بزرگ شدنم، هميشه مراقبم بود عشق وعلاقه اش نسبت به من اندازه اي نداشت و شايد دليلش اين بود که هرگز صاحب فرزندي نخواهد شد و تا اين حد به من توجه داشت.
مادر هميشه خيالش از ما راحت بود ولي خودش را فداي خانواده اش مي کرد و از ثروت و امکانات “فريد”به نفع آنها استفاده مي کرد، هميشه پرستار و مراقب مادر بزرگ بود و سعي داشت مشکلات مالي خواهر و برادرهايش را حل کند و وقت براي من و”فريد”نداشت.
“فريد”همانند پدر واقعي دلسوز و مهربان هميشه کنارم بود ولي مادر بي خيال از کنار بزرگ شدن هايم مي گذشت و با بي توجهي هايش مرا بيشتر در تنهايي ام رها مي کرد و من حبس تنهايي ام مي شدم.
طوري در خود فرو رفته و ديواري اطرافم چيدم که حتي اجازه نزديک شدن به “فريد” را هم نمي دادم حس خوبي نداشتم و نمي توانستم او را بپذيرم.
من مادرم را مي خواستم تا با او درد و دل کنم و حرفهايي برايش داشتم که از گفتن ناتمام ماندند و بغض هايي که هميشه بلعيدم؛ احساس گم شدن داشتم و هر روز دلم را به بهانه اي ورق مي زدم تا آرام شوم ولي فضاي دلم با هيچ خوشي پر نمي شد.
“فريد”هم برايم غريبه شد از حس و لحن کلامش متنفر بودم و حاضر نمي شدم با وي هم کلام شوم.
“فريد”دست بردار نبود، با چند مشت محکم در را باز کرد و وارد اتاق شد. قدم به قدم نزديکتر مي شد، لحن و نوع نگاهش فرق کرده بود؛ خيلي ترسيدم و به دنبال راه فرار بودم، قدم به قدم عقب رفتم تا رسيدم به در.
خواست مرا بگيرد که فرار کردم خودم را به کوچه رساندم، بغض راه گلويم را بسته بود، نه مي توانستم گريه کنم، نه فرياد بزنم. پاهايم توان ماندن نداشتند مسير راهم را کج کردم و رفتم.
هوا سرد بود و سوزناک و بي رحم، خيس عرق بودم عرق سرد؛ بي هيچ هدفي روي آسفالت خيابان ها قدم مي زدم، قطره هاي باران خيسي صورتم را دوچندان کرده بود؛خدايا چرا اينطور شد؟…
ساعت ها قدم زدم،خسته شدم بس که از سرما لرزيدم، بس که تنها دويدم…هرچه سعي کردم نزد مادرم برگردم نتوانستم، پايم ناي رفتن نداشت، خودم را به پارک رسانده زير پل مخفي شدم.
شب ترسناکي بود اي کاش يک نفر مرا ياري مي کرد، اي کاش مي توانستم با کسي درد و دل کنم تا بگويم من خسته تر از آنم که زندگي کنم کاش کسي بود غم تنهايي ام را مي فهميد…
صبح شد و من هنوز نخوابيدم و با خود کلنجار مي رفتم، با طلوع خورشيد همه آن تاريکي ها و چيزهاي ترسناک محو شدند؛ ولي تصويري که از “فريد” در ذهنم نقش بست محو نمي شد و نمي توانستم به خانه برگردم.
گرسنه و خسته بودم هيچ پول و لباس مناسبي هم به تن نداشتم و از سر و وضعم مشخص بود از خانه فرار کرده ام، ساعتها با همين افکار اطراف پارک مي گشتم که پسر جواني به من نزديک شد و قصد کمک داشت که من رد کردم، ولي او سماجت کرد و من هم چاره اي جز قبول نداشتم.
برايم صبحانه گرفت و کلي باهم صحبت کرديم، سوالهاي زيادي داشت و من هم با حوصله جواب مي دادم، تمام اتفاقات زندگيم را برايش تعريف کردم خيلي ناراحت شد و قول داد کمکم کند.
آن روز تا شب با “اشکان” بودم و قرارشد نزد مادرم برگردم تا دم در خانه مادر بزرگ مرا رساند و شماره همراهش را داد که هر وقت نياز به کمک داشتم با او تماس بگيرم.
جلوي در پياده شدم، ولي نتوانستم زنگ در را بزنم باز هم برگشتم پارک، ديگر هيچ چيز و هيچ کس برايم مهم نبود و کلافه و سر در گم بودم، در اين هنگام ماشين پليس مقابلم ايستاد…نتوانستم درست و حسابي به سوالشان پاسخ دهم و با مشاهده سر و وضعم مرا به کلانتري بردند… براي اولين بار بود که کلانتري مي رفتم خيلي ترسيدم و هول شدم و بدون مقاومت آدرس و شماره مادرم را دادم.
پس از دقايقي مادرم و “فريد” به کلانتري آمدند، مادرم خيلي گريه کرده بود و “فريد”هم اصلا” سرش را بالا نمي گرفت و من هم نمي توانستم توضيح دهم که چرا از خانه گريختم .مادر مدام سوال مي کرد و در مقابل سکوت من فقط اشک مي ريخت.
بالاخره از کلانتري خارج شديم، دست مادرم را گرفتم و خواهش کردم که خانه نريم و التماسش کردم تا قبول کند نزد مادر بزرگ بمانم مادر واقعا” اعصابش بهم ريخته بود.
مادر از رفتار “فريد” و واکنش هاي من تقريبا” موضوع را فهميده بود و قبول کرد مدتي نزد مادر بزرگم باشم، اينطور هم خيال خودش راحت مي شد و من نيز در آرامش بودم؛ مادر از آن زمان با “فريد”سر سنگين شد و “فريد”را فقط به خاطر حفظ آبرويش تحمل مي کرد.
روزها و ماه ها پرشتاب گذشت و من به آرامش رسيدم؛ ولي حاضر نبودم “فريد” را ببينم حتي چندين بار عذرخواهي کرد ولي برايم اهميتي نداشت.
چند روز بعد اتفاقي “اشکان” را در خيابان ديدم او نيز خوشحال بود که نزد خانواده ام هستم، از آن موقع آرام و قرار نداشتم دوست داشتم دوباره با وي درد و دل کنم که شماره اش را پيدا کردم، تماس گرفتم، چقدر پشت تلفن صدايش دلنشين بود و آرامم مي کرد، ولي در خانه مادر بزرگ به علت شلوغي به راحتي نمي توانستم با “اشکان”صحبت کنم به همين خاطر هر روز همديگر را مي ديديم .
من از ترس بي کسي، دست تنهاييم را به سوي او بردم و حس تکرار نشدني را با “اشکان” تجربه مي کردم، يک حس خاص و ناب…فقط “اشکان” عمق تنهايي احساسم را درک مي کرد و من او را بهترين زندگيم قرار دادم….
رفتارم خيلي فرق کرده بود، آرام و قرار نداشتم. مادرم متوجه شد که با “اشکان” در ارتباطم، هرچه سعي کرد نتوانست مرا از مسيرم برگرداند، حتي دستها، پاها و دهانم را بست و مرا زنداني کرد؛ ولي هرگز نتوانست با اين کارهايش “اشکان”را از قلبم پاک کند، من وابسته اشکان بودم و به هيچ وجه نمي توانستم از او جدا شوم.
مادرم نمي دانست که من راه فرار را خوب ياد گرفته ام… در فرصت مناسب دوباره فرار کردم و نزد “اشکان”رفتم؛ به خودم مي باليدم که به خاطر عشقم از خانواده ام گذشتم و انتظار داشتم “اشکان” پاي تمام حرف و قولش بماند؛ اما همين که به هوس و خواسته اش رسيد از نگاهش افتادم و تمام روزهايي که من سرگرميش بودم او زندگيم بود و آشيانه اي که در قلبش ساخته بودم قفسي شد تا آخر در آنجا گرفتار باشم.
سرشکسته به خانه بازگشتم و دارم آهسته آهسته مي ميرم،تحمل کردنش خيلي سخت است و فراموش کردنش غير ممکن، کاش يادم داده بودند که تنهايي بهتر از گدايي محبت است… اما خيلي سخت است در زمستان باغبانت رهايت کند و حين گنديدن بفهمي خاک گلدان بهتر است…
تهيه و تنظيم:ستوانيکم “فضه فتح الهي”-مشاور اجتماعي کلانتري ۱۱شهرستان “مشگين شهر” استان اردبيل